اين آخرين سفري بود كه به كشور امارات وشهر دبي داشتم كه براي تسويه حساب با شركت طرف قرار داديكه بعد از پنج سال كار كردن با اين شركت برشكست شده بود ميرفتم اعصابم به كلي به هم ريخته بود. بگذريم..... 

 ساعت يازده نيم پرواز داشتم هوا گرم بود من هم باوضعيت روحي بدي كه داشتم ناراحتيم دوچندان شده بود شماره صندلي من 14بود سوار هواپيما شدم رفتم كنار صندلي كه بنشينم ناگهان مشاهده كردم يك جواني با سيماي ريبا ريشي متوسط چشماني سبز پوستي سبزه وچهره اي مثبت ومذهبي وپيراهني سفيد واتو كرده كنار صندلي من نشسته  سلام گرمي به من كرد ومن هم جواب سردي به اودادم (راستش من از آدمهاي مذهبي  ومثبت خوشم نميومدبراي چي واز كي اونو نميدونم  )بااحترام بعد از سلام احوال من را پرسيد كه من هم به سردي جوابش را ميدادم چند دقيقه اي كنارهم نشستيم از لباسهايش بوي مليحي مي آمد هرچند از خودش بدم  مي آمد اما ازبوي عطرش خوشم آمد اما روم نشد اسم عطرش را بپرسم

اون جوان دوتا آب پرتفال ازكيفش در آورد ويك ي از آندورا به من تعارف كردوگفت انگار شما ناراحت به نظر مياي اين آبپرتقال خنك را بنوشيد تا از ناراحتيهايتان كاسته شود كم كم داشت از اين جوان خوشم مي آمد من هم كه گرمم بود دست جوان را رد نكردم گفت ميشه علت ناراحتي شما را بپرسم  منم ماجرا را تعريف كردم آن جوان گفت خدا بزرگه انشا الله خدا يك كار بهترودر آمد بالاتر را نصيب شما مي كند منم با ناراحتي گفتم  كدوم دين وكدوم  خدا من كه بيش از پنجاه سالمه تا حالا نه خدايي را ديدم نه پيغمبري حالا تو ميگي خدا كار بهتريونصيبت كنه دلت خوشه ها... جوان يكه خورد چهره اش تغيير محسوسي كرد ساعت دوازده ربع ديدم جوان داره خودشو آماده ميكنه كه بره يك جايي ازش پرسيم كجاميري انگار ناراحتتون كردم گفت تا شما استراحتي ميكنيد ميرم نمازمو بيخونمو برگردم بهش گفتم داخل هواپيما توارتفاع كي نماز ميخونه كه توحالا..

من خوابيدم درحال خواب بودم كه مهماندار هواپيمااعلام كرد كه وقت نهار است بيدار شدم كه ديدم جوان يك  متكاي كوچك را زير سرم قرار داده كه گردنم اذيت نشود

جاتون خالي نهار كه جوجه كباب بود را ميل كرديم با جوان درحين خوردن نهار گرم صحبت شديم آونقدر  جوان زيباحرف ميزد كه من بكل ناراحتيهايم را فراموش كرده بودم در آخر گفت من يك حرف ديگه اي را دارم حاضر هستي چند دقيقه اي را گوش بدي من هم كه با حرف زدن با اين جان خوشم اومده بود گفتم باشه ماكه اينهمه حرف زديم اينهم روش  

گفت ببيم عزيزم گفتي كدوم دين كدوم خدا منم بلافاصله گفتم اين حرفارا شروع نكن من  از اين بحثا نه خوشم مياد نه ميخوامحالا كه رابطه اي بين من وتو ايجاد شده خراب بشه  گفت برا چند دقيقه اي هم كه هست مرا تحمل كن من از روي رودربايستي اينكه نميخواستم ماجرايخودم يادم بيادو تودلم داشتمبه اين جوتنچيز ميگفنم گفتم با شه اما تودلم .....

جوونه گفت ببين عزيزم يا قيامتي هست با نيست كه آخونا اونو در آوردند كه اگه نيست ما كه طرفدار دين هستيم خيلي ضرر آنچناني نكرديم روزي 17 ركعت نماز خونديم كه جمعا 20دفيقه ميشه در سال هم يك ماه روزه گرفيم كه فقط پنج شيش ساعت نهارمون دير شده وحجاب زنامون هم حدود نيم كيلو پارچه اضافه تر شده ومابقي احكام اسلام هرچند بعضي ي‍‍‍ژوهشگران اروپايي وداخلي به خواص پزشكي روزه ونماز و... پي برده اند( كه هرچند مثل ما منظم نه اما بعضي از روزهاي سال را را چيزي نميخورند)  اما اگه اين قيامتي كه اين آخوندا ميگن درست باشه با اون اوصافي كه برلش بيان ميكنند از شكنجه هاي وحشت زا آتش هاي اونچناني ووبالا تر از اون ابدي وهميشگي بودنش .نه مثل دنيا  كه چند صباحي را به خوشي ويا ناراحتي آخر با مرگ تمام ميشه

حالا آدم عاقل كدوم را انتخاب ميكنه ؟خودت جواب بده

مثل اينكه به شما بگند اگه شما داخل فلان شركت  فلان مبلغ ناچيزي را سرمايه گذاري كنيد احتمال پنجاه درصد است شما سود كنيد اما اگه سودكرديد تاآخرعمرتان را باسود آنچناني نفع ميبريد شما سرمايه گذاري ميكنيد يا خير

من كه مبهوت حرفاي جوان شده بودم  وحرفي را براي گفتن نداشتم گفتم باشه اين حرفت درست اما چرا ميگي خدا پرستي يا يگانه پرستي واسلام شايد مسيحيا يا يهوديا ويا بهائيا كه اين همه پيشرفت كردند  راست بگن  جوان با ملايمت گفت شما حالشا دارين بگم يا ميگيد دوست ندارم اين حرفارا گوش بدم من كه داشتم كم كم از اين حرفاش خوشم ميومد واين حرفا را از كسي نشنيده بودم گفتم اگه راست ميگي اينا را هم جواب بده تاشاي منم ...دراين حين بوديم كه بلند گوي هواپيما به صدا درآمد گفت  خلبان با شما حرف ميزندمادرارتفاي 2500پايي از سطح زمين قرار داريم

لطفاُ اگه شما هم دنبال حق وحقيقت هستيدمنتظر ادامه ي داستان در روز هاي آينده باشيد

خدمت گذار شما طلاب جوان(مجيد منصوري)

     .